فریاد سکوت

روحم از درد به خود می پیچید...

باده ی تلخ علاج تب من نیز نشد...

پر_تشویش زمان بود دلم...

ناگهان عطر تورا دست نسیم...

با سبک بالی بسیار به روحم بخشید...

و در آن حین...

افکار خیالم زایید...

آنچنان غرق در این زاییش زیبا بودم...

که زمان از نظرم ...رخت ببست...

جلوی روی تو مدهوشم کرد...

درد دنیا ...غم عالم...همیشه از پیشم رفت

چه شب زیبایی...

من و مهتاب ونگاه تو ویک تنهایی...

بهترین لحظه ی این دنیا بود...

چه توان گفت دگر...

 

 

نوشته شده در 17 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 3:51 بعد از ظهر توسط سیمین | |

 

کسی محکم  خانه ی دلم را میکوبد...

می لزرد سکوت اندیشه هایم...

بوی آشنایی دارد...

هاله ای گرم چشمانم را نوازش میدهد...

هان کیستی؟؟؟

هوایت...بویت آشناست...

فریاد کن ...که بی تابم و چشم به راه

آرام باش دلتنگیم...

دلتنگت بودم...

آهی سرد...و انتحار اشکهای گرم

هوا سرد است...

خیال دلم عریان است...

بیچاره دل من که تنها دل دلتنگ او دل تنگیست...

راستی امشب برای دل تنگم چه قصه ای به همراه داری؟؟؟

سخت ترین انتقام انتظار است...

و

تو سال هاست مرا محکوم به انتظار کرده ای...

 

نوشته شده در 17 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 3:49 بعد از ظهر توسط سیمین | |

 

تو گفتی گر تو آن مرد سفر باشی ...

منم آن عاشقی هستم که می مانم و میدانم که در پایان تو میدانی ..چه هستم من...

تو عاشق باش ...

من عاشق ترین هستم...

تو عاشق باش...

 من شاعرترین هستم...

کنون عمریست در راهم...

نفس در سینه ام تنگ است...

تمام عمر اینجا آسمان شهر من ابریست...

 

نوشته شده در 17 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 3:43 بعد از ظهر توسط سیمین | |


Power By: LoxBlog.Com