فریاد سکوت

 

آی مردم!آی آنهایی که خواب غفلت از چشمانتان سیری ندارد...


یک نفر اینجا میان گله های گرگ حیران است...


یک نفر اینجا میان غصه می میرد،کسی باور ندارد گریه هایش را...


نگاهی پر زفریاد وپرازبغضی نشسته در گلو دارد،وهر دم با نگاهش زندگی می خواهد از ما...


آی مردم!


آی آنهایی که خواب غفلت از چشمانتان سیری ندارد...


چشم شویید از همه تاریکی وغفلت...


بخواهید از ندای دل،که بردارد غبار از دیده گان پر زغفلت را...


چقدر بیگانگی با هم!!!تا کجاها میرسد آدم که از تن میدرد حرمت ویک دم او ندارد واهمه یا ترس از فردای فردا ها...


آی مردم!


با شما هستم،کسی دارد بسان من هوا و کوی آزادی...؟


کسی هم(هست) اینجا عاشق پروانه ها باشد...؟


بیا پروانه باشیم و به گرد شمع بی پروا زنیم آتش وجود خویشتن را از برای عشق و آزادی ...


که آزادی همین باشد...


که آزادی همین باشد...

 

 

نوشته شده در 17 / 1 / 1390برچسب:,ساعت 10:28 بعد از ظهر توسط سیمین | |

 

 

دیدی آن عشق که در خانه نهانش کردم...
بر سر کوی دلم یار خطابش کردم...
عاقبت چشم شدم من همه تن از کارش...
دل شیدا شده را خانه خرابش کردم...
آخرالامر به باغ دگری پر زدو رفت...
دل پر از درد شدو مرده حسابش کردم...
آن شب سخت دگر عقربه از یادم رفت...
عقلم از دست برفت.باده وصالش کردم...
او دگر رفت خدا پشت و پناهش باشد...
شرح این قصه چنین بود تمامش کردم...

 

نوشته شده در 14 / 1 / 1390برچسب:,ساعت 10:7 قبل از ظهر توسط سیمین | |

 

خدا گوید:تو ای زیبا تر از خورشید زیبایم

تو ای والا ترین مهمان دنیایم

بدان آغوش من باز است

شروع کن...

یک قدم با تو...

تمام گام های مانده اش با من...

*********************************************************************

شیشه ی عطر بهار لب دیوار شکست

و هوا پر شده از بوی خدا

همه جا آیت اوست...

دیدنش آسان است...

سخت آن است که نبینی او را...

*******************************************************************************

چه آسان تماشگر سبقت ثانیه هاییم و به عبورشان می خندیم،

چه آسان لحظه ها را به کام هم تلخ می کنیم

وچه ارزان به اخمی میفروشیم

لذت با هم بودن چه زود دیر می شود

و نمیدانیم که فردا می آید و شاید ما نباشیم...

******************************************************************************

روزگارا که چنین سخت به من میگیری

باخبر باش که پژمردن من آسان نیست

گرچه دلگیر تر از دیروزم...

گرچه فردای غم انگیز فرا میخواند

لیک باور دارم ...

دلخوشی ها کم نیست...

زندگی باید کرد...

******************************************************************************

چه شتابیست به راه...

شاید آن نقطه ی نورانی ،چشم گرگان بیابان باشد...

*****************************************************************************

 

نوشته شده در 10 / 1 / 1390برچسب:,ساعت 5:39 بعد از ظهر توسط سیمین | |

 

چراغ شیخ بر دستم

        به دنبال یکی انسان...

به دنبال یکی دور از صفات و خوی_چون حیوان...

                 در این  بیغوله ها پر آبله  شد پای افکارم....

      در این ناکامی و افسون سیه پوش زمان شد جسم بیمارم...

                    نگاهم گوژپشت از بار گریه ...خسته و نوامید و بیزارم...  ...

تلگر میزد بر من یکی انگار...

 دنبال چه می گردی...

به دنبال کدامین واژه از طومار انسانی...

برو جانم نکن اینگونه جان را خسته و خاموش...

خموش و مهر بر لب شو...

           که آیین کنون این است...

خاموشی...

       فراموشی...

ره دیگر بگیر و چشم خود خاموش کن از قصه ی انسان...

شده قانون جنگل...

                                  ق صه ها پر گشته از آواز هر حیوان ...

فراموشی بگیر و چشم خود خاموش کن از قصه ی انسان...                  
 


 

 

نوشته شده در 10 / 1 / 1390برچسب:,ساعت 5:20 بعد از ظهر توسط سیمین | |


Power By: LoxBlog.Com