فریاد سکوت
هیچ کس منتظر خواب تو نیست،که پایان برسد لحظه ها می آیند سال ها می گذرند و تو در قرن خودت می خوابی هیچ پروازی نیست برساند ما را به قطار دگران مگر اندیشه و علم،مگر انگیزه و عشق مگر آیینه و صلح و تقلا و تلاش... .......................................................................................................... یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه ی لیلا نشست عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود گفت یارب:از چه خارم کرده ای؟؟؟ بر صلیب عشق دارم کرده ای... خسته ام زاین عشق دل خونم نکن... من که مجنونم،تو مجنونم نکن... مرد این بازیچه دیگر نیستم... این تو و لیلای تو...من نیستم!! گفت ای دیوانه لیلایت منم... در رگت پنهان و پیدایت منم... سالها با جور لیلا ساختی... من کنارت بودم و نشناختی... ...................................................................................................................... بیادتان می آورم تا همیشه بدانید که زیبا ترین منش آدمی،محبت اوست پس محبت کنید...چه به دوست چه به دشمن...که دوست را بزرگ کند و دشمن را دوست (کورش کبیر) ............................................................................................................................ افلاطون میگه:هر وقت نتونستی کسی رو فراموش کنی بدون در خاطرش هنوز هستی... ................................................................................................................................... زندگی آنقدر ابدی نیست که هر روز بتوان مهربان بودن را به فردا انداخت! .............................................................................................................................................. زندگی فرصت پرواز بلندا گونه است،قصه این است چه اندازه کبوتر باشی... .......................................................................................................................................................... ماهی ها چقدر اشتباه می کنند،قلاب علامت کدامین سوال است که بدان پاسخ می دهند؟ آزمون زندگی ما پر از قلاب هایست که وقتی اسیر طعمه اش میشویم تازه می فهمیم ماهی ها بی تقصیرند! نفسم می گیرد چون که نیست،امشب هم هوای نفس های تو... دم مسیحایی خواهم،که شوم زنده،تا که گیرم جان به هوای تو... هر روز بی تو بودن و تکرار لحظه ها... چون مرغ سرگشته گیرم سراغ کوی تو... هر لحظه که می گذرد دمی زه هستیم... می نالم از خموشی دل اندر فراف تو... عمریست چون کولی سرگشته میروم... شب ها کنار خیال،اینجا بدون تو... هردم چو شمع نیم سوخته در گوشه ی اتاق... هر لحظه خاموش می شوم اینجا بدون تو... عمریست که به انتظار دیدنت... هر لحظه شعری سروده ام برای تو... حق نیست گر نخوانیم به قدٌ نگاه... برگرد که عمر جوانیم گذر شده بپای تو...
یکٌه وتنها،من از تنهایی و تاریکی یک کوچه ی باریک میترسم...غافل از تنهایی و تاریکی فردای فرداها... من از رفتن دراین ظلمت،در این تنهایی و غربت،در این آشفته بازاری که می گرید دل سنگ از برای بی تفاوت بودن این نسل میترسم... من از بودن،من از از هر ثانیه ماندن دراین دنیای بی مهری،در این دنیا که نامردی به جای مردی و مردانگی ها جای خوش کرداست میترسم... من از بودن دراین دنیا که هر کس فکر خود می باشد و حتی نگاهی بر جبین پرچروک و دست پر پینه،نگاهی مانده بر راهی که هیچش رهگذاری نیست میترسم... من از خود خواهی و بیگانگی ها،از دو رویی های این مردم که ظاهر دوستانی چون نکو هستند و در باطن چو درٌندگان روح و افکارند می ترسم... پرنده ی خیال پر بگشای... غزلی برمن خوان... غزل از جنس خیال... به بلندای نگاه... به سبک بالی یک یاس سپید... و به پرواز پرستوی خیال... غزلی بر من خوان... من در این کنج میخوانم... که دلم پر شده از غصه ی عشق که دلم غم دارد ای نسیم ،ای رویا... برو آن گوشه ی باغ... لب آن آب روان... بنشین بر لب جوی... در کنار گل یاس... تکیه بر یادم کن... بنگر آب روان... بنگر آزادی... و همین طور مرا زمزمه کن... من که مست از می و انبوه بهاران بودم... من که خود جلوه ی شادی به درون غم دل ها بودم... حال در کنج قفس ... با همه ی تنهایی... غزلی بر من خوان... یار من آنجا بود... من کنارش بودم... ناگهان باد خزانی آمد... وگرفتش ازمن... حال اینجا منمو ،قصه ی پرواز و خیال... چه دل نو امیدی... چه دل تنهایی... و هم اکنون تو بیا و... غزلی برمن خوان... که نیازم غزل است... تا که از یاد برم،قصه ی تنهایی را... غزلی بر من خوان...
دل دادگی به چشم دل هرگز ملال نیست...
کو آنکه می گفت یک جرعه می حلال نیست...؟
این روزها همه از عشق چشم می گویند...
نیاورید می اکنون که می گسار نیست...
این روزها عشق از رندی نیست از هوس است...
مستی ما نیز از سراست،بلکه از دل نیست...
آری خموشی اینجا شرط اول است...
هر که او کند اعتراض،اینجا مکانش نیست...
همچو لاله ی آشفته سر به زیر دارم من...
می گریم از خموشی ویک بیقرار نیست...
خوشا به حال آنان که غریبانه رفته اند...
زیرا به حال آنان هیچ اعتراض نیست...
ای دل غمینم همیشه عاشقی کن و مستی کن...
آن که اومست عشق نشد،هیچ هوشیار نیست...
Power By:
LoxBlog.Com |