فریاد سکوت
باز کن پنجره را...
ابر آبستن_دیشب زایید...
غنچه لبخندی زد
و چکاوک به لب باغچه ی تنهایی،شکل آوازی شد...
رقص پروانه میان گل زرد،چه صفایی دارد...
بوی ریحان به دل_خسته ی من،حس رهایی دارد...
وای آنجا رابین...
سگ همسایه به شکرانه ی یک تکه ی نان،چه دمی داد تکان...
با خودم می گویم،می توان زیبا زیست...
می توان از پس یک بغض_ سیاه_نگران...
مثل باران بارید
و شفا داد لب خشک بیابانی را...
"زندگی با همه ی خوب و بدش می گذرد"
این طبیعیست که گاهی چون شمع، تو بسوزی و بسازی باغم...
زندگانی جاریست...
پس چه زیباست که زیبا بینی...
هضم تنهایی من سنگین است...
خنده با این همه گریه بخدا آسان نیست
کوله بارم خالیست...
و ته خط نزدیک...
هیچ کس حال مرا درک نکرد
که چرا تنهایم
و
تب و تنهایی، قصه ای بود
که تا این لحظه
جسم بیمار مرا
ترک نکرد
مرحبا بر..
تب
و
تنهایی
و
شب
.
.
.
نی حکایت از جدایی ها کند...
ازغم سنگین دل،از آشنایی ها کند...
گم شده،بی رهنما،غرق_در این عالم شدم
ماهی دریا بودم،غرق_ در این ماتم شدم
من نی ببریده از آن عالم معناءیم...
دست آدم شد که من در ماتم تنهاءیم...
هر نفس از آه من،آتش زند یک خانه را...
برکند آواز من،هر بت در این بت خانه را...
Power By:
LoxBlog.Com |