فریاد سکوت
وفادارند یادت... پیراهنِ تنهایی ِ عریان منند... گاهی درمیان ازدحام فکر های بی تو بودن... خسته هم که می شوم به او تکیه می کنم... گمشده در سکوت می شوم... آسمان ابری هم خسیس می شود تا اندکی بر کویر دلم ببارد دلم که می لزرد بی ریا ترین نمازم را در محراب نگاهت به سجده می کشم به رقص میکشند باد خاطره های پریشان مرا... ومدام دورتر می شوم... از خود... آنچنان که دیگرنمی شناسم... سایه ای می شوم محتاج به نور... می ترسد پرنده ی کوچک تنهاییم آنگاه که در وسعت این سکوت گم می شود
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |