ترس تنهایی


فریاد سکوت

یکٌه وتنها،من از تنهایی و تاریکی یک کوچه ی باریک میترسم...غافل از تنهایی و تاریکی فردای فرداها...

من از رفتن دراین ظلمت،در این تنهایی و غربت،در این آشفته بازاری که می گرید دل سنگ از برای بی تفاوت بودن این نسل میترسم...

من از بودن،من از از هر ثانیه ماندن دراین دنیای بی مهری،در این دنیا که نامردی به جای مردی و مردانگی ها جای خوش کرداست میترسم...

من از بودن دراین دنیا که هر کس فکر خود می باشد و حتی نگاهی بر جبین پرچروک و دست پر پینه،نگاهی مانده بر راهی که هیچش رهگذاری نیست میترسم...

من از خود خواهی و بیگانگی ها،از دو رویی های این مردم که ظاهر دوستانی چون نکو هستند و در باطن چو درٌندگان روح و افکارند می ترسم...

_ _
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 20 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 7:18 بعد از ظهر توسط سیمین | |


Power By: LoxBlog.Com